فرهنگ و ادب ایران زمین

گلچین فرهنگ هنر ادب ادبیات فارسی غزل معاصر

فرهنگ و ادب ایران زمین

گلچین فرهنگ هنر ادب ادبیات فارسی غزل معاصر

بایگانی

۸۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ادبیات فارسی» ثبت شده است

دریاب که از روح جدا خواهی رفت

           در پرده اسرار فنا خواهی رفت

می نوش ندانی از کجا آمده‌ای

خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت


رباعیات خیام

۰ نظر ۱۸ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۴۵

حاکم نیشاپور شمس الدین طبیب را گفت من هضم طعام نمی توانم کرد تدبیر چه باشد گفت هضم کرده بخور


عبید زاکانی

۰ نظر ۱۸ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۰۰

آمد خیال خوش که من از گلشن یار آمدم

در چشم مست من نگر کز کوی خمار آمدم

سرمایه مستی منم هم دایه هستی منم

بالا منم پستی منم چون چرخ دوار آمدم

آنم کز آغاز آمدم با روح دمساز آمدم

برگشتم و بازآمدم بر نقطه پرگار آمدم

گفتم بیا شاد آمدی دادم بده داد آمدی

گفتا بدید و داد من کز بهر این کار آمدم

هم من مه و مهتاب تو هم گلشن و هم آب تو

چندین ره از اشتاب تو بی‌کفش و دستار آمدم

فرخنده نامی ای پسر گر چه که خامی ای پسر

تلخی مکن زیرا که من از لطف بسیار آمدم

خندان درآ تلخی بکش شاباش ای تلخی خوش

گل‌ها دهم گر چه که من اول همه خار آمدم

گل سر برون کرد از درج کالصبر مفتاح الفرج

هر شاخ گوید لاحرج کز صبر دربار آمدم


غزلیات شمس

۰ نظر ۱۸ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۰۰

پارسایی را دیدم به محبت شخصی گرفتار نه طاقت صبر و نه یارای گفتار. چندانکه ملامت دیدی و غرامت کشیدی ترک تصابی نگفتی و گفتی

کوته نکنم ز دامنت دست

ور خود بزنی به تیغ تیزم

بعد از تو ملاذ و ملجائی نیست

هم در تو گریزم ار گریزم

باری ملامتش کردم و گفتم : عقل نفیست را چه شد تا نفس خسیس غالب آمد؟ زمانی بفکرت فرو رفت و گفت:

هر کجا سلطان عشق آمد نماند

قوّت بازوی تقوی را محل

پاکدامن چون زید بیچاره ای

اوفتاده تا گریبان در وحل


گلستان سعدی

۰ نظر ۱۸ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۴۰

جوانی خردمند از فنون فضایل حظی وافر داشت و طبعی نافر چندان که در محافل دانشمندان نشستی زبان سخن ببستی باری پدرش گفت ای پسر تو نیز آنچه دانی بگوی گفت ترسم که بپرسند از آنچه ندانم و شرمساری برم.

نشنیدی که صوفیی می‌کوفت

زیر نعلین خویش میخی چند؟

آستینش گرفت سرهنگی

     که بیا نعل بر ستورم بند

گلستان سعدی

۰ نظر ۱۸ بهمن ۹۶ ، ۱۸:۰۰

در ابتدای سفر گفت بی سبب نگرانی

به بوسه گفتمش اما تو نیز چون دگرانی 

به یوسف تو هزاران عزیز دست به دامان

تو مثل برده فروشان به فکر سود و زیانی

گل شکفتهء خود را سپرده ام به تو ای رود

به شرط اینکه امانت به آشنا برسانی 

مرا در آینه  می بینی و هنوز همانم...

تو را در آینه می بینم و هنوز همانی 

هزار صبح توانستی و نخواستی اما

رسیدنی ست شبی که بخواهی و نتوانی

 

فاضل نظری

۰ نظر ۱۸ بهمن ۹۶ ، ۱۷:۰۰

باز برقع بر رخ چون ماه بربستی نقاب

گوییا در زیر ابری رفت ناگه آفتاب

همچو لاله داغ دارم بر دل از هجران تو

شد شکر بر آتش عشقت مرا، ای جان، کباب

حسرتم زین قصه می آید که من لب تشنه ام

بی محابا از چه می بوسد کف پایت رکاب؟

ترک من تا بهر رفتن بسته ای آخر میان

در کنارم سیل دیده خون همی راند چو آب

یک خدنگ از ترکشت برکش ز بهر جان من

ناوک از مژگان چه حاجت بهر قتلم بی حساب

همچو غنچه ته به ته خون شد دل من، ای طبیب

شربتی فرما ازان لب، گر همی جویی صواب

ای جدا افتاده، از ما، ما به تو پیوسته ایم

تا به تو پیوسته خسرو کرده از غیر اجتناب


امیرخسرو دهلوی

۰ نظر ۱۸ بهمن ۹۶ ، ۱۵:۰۰

در عشق تو هر حیله که کردم هیچست

هر خون جگر که بیتو خوردم هیچست

از درد تو هیچ روی درمانم نیست

  درمان که کند مرا که دردم هیچست


مولانا جلال الدین محمد بلخی

۰ نظر ۱۸ بهمن ۹۶ ، ۱۲:۰۰

سنگفرش

۰ نظر ۱۸ بهمن ۹۶ ، ۱۰:۰۰

ناخوش آوازی به بانگ بلند قرآن همی‌خواند. صاحب دلی برو بگذشت. گفت ترا مشاهره چندست؟ گفت: هیچ. گفت: پس این زحمت خود چندین چرا همی‌دهی؟ گفت: از بهر خدای می‌خوانم. گفت از بهر خدا مخوان.

گر تو قرآن بدین نمط خوانی

ببری رونق مسلمانی


گلستان سعدی

۰ نظر ۱۸ بهمن ۹۶ ، ۰۹:۰۰