رنجوری را سرکه هفت سال فرمودند از دوستی بخواست گفت من دارم اما نمی دهم گفت چرا گفت اگر من سرکه به کسی دادمی سال اول تمام شدی و به هفت سالگی نرسیدی.
عبید زاکانی
رنجوری را سرکه هفت سال فرمودند از دوستی بخواست گفت من دارم اما نمی دهم گفت چرا گفت اگر من سرکه به کسی دادمی سال اول تمام شدی و به هفت سالگی نرسیدی.
عبید زاکانی
شخصی به مزاری رسید. گوری سخت دراز بدید. پرسید: این گور کیست؟ گفتند: از آن علمدار رسول است. گفت مگر با علمش در گور کردهاند؟
عبید زاکانی
یکی اسبی به عاریت خواست گفت اسب دارم اما سیاه هست
گفت مگر اسب سیاه را سوار نشاید شد
گفت چون نخواهم داد همین قدر بهانه بس است.
عبید زاکانی
عربی به حج رفت و پیش از دیگر مردم داخل خانه کعبه شد و در پرده کعبه آویخت و گفت بار خدایا پیش از آن که دیگران در رسند و بر تو انبوه شوند و زحمتت افزایند مرا بیامرز
عبید زاکانی
عربی را از حال زنش پرسیدند. گفت زنده است؛ و تا زندهاست همچنان مار گزنده است.
عبید زاکانی