حکایت
دوشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۰۰ ب.ظ
زشترروئی در آئینه به چهره خود مینگریست و میگفت سپاس خدای را که مرا صورتی نیکو بداد غلامش ایستاده بود و این سخن میشنید و چون از نزد او بدر آمد کسی بر در خانه او را از حال صاحبش پرسید گفت در خانه نشسته و بر خدا دروغ میبندد
عبید زاکانی
۹۶/۱۱/۱۶