حکایت
يكشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۶، ۰۷:۰۰ ق.ظ
درویشی مجرد بگوشه صحرائی نشسته بود. پادشاهی بر او بگذشت. درویش از آنجا که فراغت ملک قناعتست، سر برنیاورد و التفات نکرد. | |
سلطان از آنجا که سطوت سلطنتست برنجید و گفت: اینطایفه خرقه پوشان بر مثال حیوانند و اهلیت و آدمیت ندارند. وزیر گفت: ای جوانمرد! سلطان روی زمین بر تو گذر کرد چرا خدمت نکردی و شرط ادب بجا نیاوردی؟ | |
گفت: ملک را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد و دیگر بدانکه ملوک از بهر پاس رعیت اند نه رعیت از بهر طاعت ملوک سعدی شیرازی |
۹۶/۱۱/۱۵