فریاد عزا به گوش مرده خور آواز ابوعطاس!
طبیب بی مروت خلق را رنجور می خواهد.
برگرفته از کتاب قند و نمک، جعفر شهری
فریاد عزا به گوش مرده خور آواز ابوعطاس!
طبیب بی مروت خلق را رنجور می خواهد.
برگرفته از کتاب قند و نمک، جعفر شهری
ببوی نافۀ کاخر صبا زان طره بگشاید
زتاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
معنی بیت: در آرزوی بوی خوش گیسوان معشوق چه خون دلی خورد غافل از اینکه عاقبت نسیم بهاری نافه گشایی خواهد کرد.
کلمات پرتکرار: صبا، جعد، نافه، خون در دل افتادن
زیرساخت اندیشه شاعر: میل به رخ نمایی در معشوق،یار و ساقی
(پری رو طاقت مستوری ندارد!)
آرایه: مراعات نظیر بین کلمات نافه، مشک، دل
ایهام: در کلمه تاب
تاب به معنی رنج، تاب به معنی پیچ
پ.ن: مراعات نظیر یا تناسب آوردن واژههایی از یک دسته است که با هم هماهنگی دارند
زاهدی مهمان پادشاهی بود چون به طعام بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بیش از آن کرد که عادت او تا ظنّ صلاحیت در حق او زیادت کنند
ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی کین ره که تو میروی به ترکستان است
گفت در نظر ایشان چیزی نخوردم که به کار آید، گفت نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که به کار آید
تا چه خواهی خریدن ای معذور روز درماندگی به سیم دغل
سعدی شیرازی
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامت گر بیکار کجاست
بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست
مردی دعوی خدایی کرد شهریار وقت به حبسش فرمان داد مردی بر او بگذشت و گفت آیا خدا در زندان باشد؟ گفت خدا همه جا باشد
عبید زاکانی
ز دست دیده و دل هر دو فریاد
هرآن چه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز فولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد
باباطاهر عریان
منجمی به خانه درآمد یکی مرد بیگانه دید با زن او به هم نشسته، دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب خاست. صاحبدلی که برین واقف بود گفت:
تو بر اوج فلک چه دانی چیست
که ندانی که در سرایت کیست
سعدی شیرازی
پدرت اسب یدک داشت چه به من
پدرم باغ ونک داشت چه به تو
توی دهن خودنما و قمپزو رفتن.
برگرفته از کتاب قند و نمک، جعفر شهری