عشقت صنما چه دلبریها کردی
در کشتن بنده ساحریها کردی
بخشی همه عشقت به سمرقند دلم
آگاه نی چه کافریها کردی
مولانا
عشقت صنما چه دلبریها کردی
در کشتن بنده ساحریها کردی
بخشی همه عشقت به سمرقند دلم
آگاه نی چه کافریها کردی
مولانا
|
||||||||
حکیم عمرخیام |
خشم بیش از حد گرفتن وحشت آرد و لطف بی وقت هیبت ببرد نه چندان درشتی کن که از تو سیر گردند و نه چندان نرمی که بر تو دلیر شوند.
درشتی و نرمی به هم در به است
چو فاصد که جراح و مرهم نه است
نه مر خویشتن را فزونی نهد
نه یکباره تن در مذلّت دهد
بگفتا نیک مردی کن نه چندان
که گردد خیره گرگ تیز دندان
گلستان سعدی
آن لقمه که در دهان نگنجد به طلب
وان علم که در نشان نگنجد به طلب
سریست میان دل مردان خدای
جبریل در آن میان نگنجد به طلب
مولانا جلال الدین محمد بلخی
آنانکه محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون
گفتند فسانهای و در خواب شدند
رباعیات خیام
تا چند زنم بروی دریاها خشت
بیزار شدم ز بتپرستان کنشت
خیام که گفت دوزخی خواهد بود
که رفت بدوزخ و که آمد ز بهشت
حکیم عمر خیام
درختی که اکنون گرفتست پای
به نیروی شخصی برآید ز جای
و گر همچنان روزگاری هلی
به گردونش از بیخ بر نگسلی
سر چشمه شاید گرفتن به بیل
چو پر شد نشاید گذشتن به پیل
گلستان سعدی
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بودهست
این دسته که بر گردن او میبینی
دستیست که برگردن یاری بودهست
حکیم عمر خیام
این قافله عمر عجب میگذرد | دریاب دمی که با طرب میگذرد | |
ساقی غم فردای حریفان چه خوری | پیش آر پیاله را که شب میگذرد |
جامی است که عقل آفرین میزندش
صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش
این کوزهگر دهر چنین جام لطیف
میسازد و باز بر زمین میزندش
حکیم عمر خیام