فرهنگ و ادب ایران زمین

گلچین فرهنگ هنر ادب ادبیات فارسی غزل معاصر

فرهنگ و ادب ایران زمین

گلچین فرهنگ هنر ادب ادبیات فارسی غزل معاصر

بایگانی

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حکایت» ثبت شده است

مردکی را چشم درد خاست . پیش بیطاررفت که دوا کن . 

بیطار از آنچه که در چشم خَرها میکرد در چشم او ریخت و کور شد . 

مردک شکایت به قاضی برد و گفت : این بیطار من را خر فرض کرد و از آنچه که در چشم خرها میریخت در چشم من فرو ریخت و کور شدم ، قاضی گفت : بر بیطار هیچ تاوان نیست اگر تو خر نبودی با حضور طبیبان حاذق پیش بیطار نمیرفتی .


سعدی شیرازی

۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۰۰

زاهدی مهمان پادشاهی بود چون به طعام بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بیش از آن کرد که عادت او تا ظنّ صلاحیت در حق او زیادت کنند

ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی                کین ره که تو میروی به ترکستان است

گفت در نظر ایشان چیزی نخوردم که به کار آید، گفت نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که به کار آید

تا چه خواهی خریدن ای معذور               روز درماندگی به سیم دغل


سعدی شیرازی

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۰۰

مردی را که دعوی پیغمبری می‌کرد نزد معتصم آوردند 

معتصم گفت شهادت می‌دهم تو پیغمبر احمقی هستی

گفت آری از آنکه بر قوم شما مبعوث شده‌ام و هر پیامبری از نوع قوم خود باشد


عبید زاکانی

۱ نظر ۰۶ بهمن ۹۶ ، ۱۲:۰۰

عابدی را حکایت کنند که شبی ده من طعام بخوردی و تا سحر ختمی در نماز بکردی صاحبدلی شنید و گفت اگر نیم نانی بخوردی و بخفتی بسیار ازین فاضل تر بودی.


سعدی شیرازی

۰ نظر ۰۵ بهمن ۹۶ ، ۱۴:۰۰

مردی از کسی چیزی بخواست او را دشنام داد گفت مرا که چیزی ندهی چرا به دشنام رانی گفت خوش ندارم که تهی دست روانت کنم


عبید زاکانی


۲ نظر ۰۴ بهمن ۹۶ ، ۰۸:۰۰

بر بالین تربت یحیی پیغامبر (ع) معتکف بودم در جامع دمشق که یکی از ملوک عرب که به بی انصافی منسوب بود اتفاقاً به زیارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست


درویش و غنی بنده این خاک درند       و آنان که غنی ترند محتاج ترند


آن گه مرا گفت از آن جا که همت درویشانست و صدق معاملت ایشان خاطری همراه من کنند که از دشمنی صعب اندیشناکم گفتمش بر رعیت ضعیف رحمت کن تا از دشمن قوی زحمت نبینی.



          گلستان سعدی

۰ نظر ۰۳ بهمن ۹۶ ، ۱۵:۲۲